سعدی (غزلیات)/من ایستادهام اینک به خدمتت مشغول
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سعدی (غزلیات) (من ایستادهام اینک به خدمتت مشغول) از سعدی |
' |
من ایستادهام اینک به خدمتت مشغول | مرا از آن چه که خدمت قبول یا نه قبول | |
نه دست با تو درآویختن نه پای گریز | نه احتمال فراق و نه اختیار وصول | |
کمند عشق نه بس بود زلف مفتولت | که روی نیز بکردی ز دوستان مفتول | |
من آنم ار تو نه آنی که بودی اندر عهد | به دوستی که نکردم ز دوستیت عدول | |
ملامتت نکنم گر چه بیوفا یاری | هزار جان عزیزت فدای طبع ملول | |
مرا گناه خودست ار ملامت تو برم | که عشق بار گران بود و من ظلوم جهول | |
گر آن چه بر سر من میرود ز دست فراق | علی التمام فروخوانم الحدیث یطول | |
ز دست گریه کتابت نمیتوانم کرد | که مینویسم و در حال میشود مغسول | |
من از کجا و نصیحت کنان بیهده گوی | حکیم را نرسد کدخدایی بهلول | |
طریق عشق به گفتن نمیتوان آموخت | مگر کسی که بود در طبیعتش مجبول | |
اسیر بند غمت را به لطف خویش بخوان | که گر به قهر برانی کجا شود مغلول | |
نه زور بازوی سعدی که دست قوت شیر | سپر بیفکند از تیغ غمزه مسلول |