سعدی (غزلیات)/من اندر خود نمییابم که روی از دوست برتابم
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سعدی (غزلیات) (من اندر خود نمییابم که روی از دوست برتابم) از سعدی |
' |
من اندر خود نمییابم که روی از دوست برتابم | بدار ای دوست دست از من که طاقت رفت و پایابم | |
تنم فرسود و عقلم رفت و عشقم همچنان باقی | و گر جانم دریغ آید نه مشتاقم که کذابم | |
بیا ای لعبت ساقی نگویم چند پیمانه | که گر جیحون بپیمایی نخواهی یافت سیرابم | |
مرا روی تو محرابست در شهر مسلمانان | و گر جنگ مغل باشد نگردانی ز محرابم | |
مرا از دنیی و عقبی همینم بود و دیگر نه | که پیش از رفتن از دنیا دمی با دوست دریابم | |
سر از بیچارگی گفتم نهم شوریده در عالم | دگر ره پای میبندد وفای عهد اصحابم | |
نگفتی بیوفا یارا که دلداری کنی ما را | الا ار دست میگیری بیا کز سر گذشت آبم | |
زمستانست و بی برگی بیا ای باد نوروزم | بیابانست و تاریکی بیا ای قرص مهتابم | |
حیات سعدی آن باشد که بر خاک درت میرد | دری دیگر نمیدانم مکن محروم از این بابم |