سعدی (غزلیات)/مرا تو غایت مقصودی از جهان ای دوست

از مشروطه
پرش به ناوبری پرش به جستجو
' سعدی (غزلیات) (مرا تو غایت مقصودی از جهان ای دوست)
از سعدی
'


مرا تو غایت مقصودی از جهان ای دوست هزار جان عزیزت فدای جان، ای دوست
چنان به دام تو اُلفَت گرفت مرغ دلم که یاد می‌نکند عهد آشیان ای دوست
گَرَم تو در نگُشایی کجا توانم رفت؟ به راستان که بمیرم بر آستان ای دوست
دلی شکسته و جانی نهاده بر کف دست بگو: «بیار» که گویم: «بگیر هان ای دوست»
تنم بپوسد و خاکم به باد ریزه شود هنوز مهر تو باشد در استخوان ای دوست
جفا مکن که بزرگان به خرده‌ای ز رهی چنین سبک ننشینند و سرگران ای دوست
به لطف اگر بخوری خون من روا باشد به قهرم از نظر خویشتن مران ای دوست
مناسب لبِ لعلتْ حدیث بایستی جوابِ تلخْ بدیعست از آن دهان ای دوست
مرا رضای تو باید نه زندگانی خویش اگر مراد تو قتلست، وارهان ای دوست!
که گفت سعدی از آسیب عشق بگریزد؟ به دوستی که غلط می‌برد گُمان ای دوست
که گر به جان رسد از دست دشمنانم کار ز دوستی نکنم توبه همچنان ای دوست