سعدی (غزلیات)/شب فراق نخواهم دواج دیبا را
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سعدی (غزلیات) (شب فراق نخواهم دواج دیبا را) از سعدی |
' |
شبِ فِراق نخواهم دُواج† دیبا را | که شب دراز بُوَد خوابگاه تنها را | |
ز دست رفتنِ دیوانه، عاقلان دانند | که احتمال نماندست ناشکیبا را | |
گرش ببینی و دست از تُرنج بشناسی | روا بود که ملامت کنی زلیخا را | |
چنین جوان که تویی بُرقعی فروآویز! | وگرنه دل برود پیرِ پای برجا را | |
تو آن درخت گُلی کاعتدال قامت تو | ببرد قیمت سروِ بلند بالا را | |
دگر به هر چه تو گویی مخالفت نکنم | که بی تو عیش میسر نمیشود ما را | |
دو چشم باز نهاده، نشستهام همه شب | چو فَرقَدین و نگه میکنم ثُریا را | |
شبیّ و شمعیّ و جمعی، چه خوش بود تا روز | نظر به روی تو، کوریِ چشم اَعدا را | |
من از تو پیشِ که نالم؟ که در شریعت عشق | معافِ دوست بدارند قتل عَمدا را | |
تو همچنان دل شهری به غمزهای ببری | که بندگانِ بنی سَعد خوانِ یَغما را | |
در این روش که تویی، بر هزار چون سعدی | جفا و جور توانی، ولی مکن یارا! |
توضیحات
- ^ بستر، لحاف