سعدی (غزلیات)/سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سعدی (غزلیات) (سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی) از سعدی |
' |
سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی | چه خیالها گذر کرد و گذر نکرد خوابی | |
به چه دیر ماندی ای صبح که جان من برآمد | بزه کردی و نکردند موذنان ثوابی | |
نفس خروس بگرفت که نوبتی بخواند | همه بلبلان بمردند و نماند جز غرابی | |
نفحات صبح دانی ز چه روی دوست دارم | که به روی دوست ماند که برافکند نقابی | |
سرم از خدای خواهد که به پایش اندرافتد | که در آب مرده بهتر که در آرزوی آبی | |
دل من نه مرد آنست که با غمش برآید | مگسی کجا تواند که بیفکند عقابی | |
نه چنان گناهکارم که به دشمنم سپاری | تو به دست خویش فرمای اگرم کنی عذابی | |
دل همچو سنگت ای دوست به آب چشم سعدی | عجبست اگر نگردد که بگردد آسیابی | |
برو ای گدای مسکین و دری دگر طلب کن | که هزار بار گفتی و نیامدت جوابی |