سعدی (غزلیات)/زان گه که بر آن صورت خوبم نظر افتاد
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سعدی (غزلیات) (زان گه که بر آن صورت خوبم نظر افتاد) از سعدی |
' |
زآن گه که بر آن صورت خوبم نظر افتاد | از صورت بی طاقتیم پرده برافتاد | |
گفتیم که عقل از همه کاری به درآید | بیچاره فروماند چو عشقش به سر افتاد | |
شمشیر کشیدست نظر بر سر مردم | چون پای بدارم؟ که ز دستم سپر افتاد | |
در سوخته پنهان نتوان داشتن آتش | ما هیچ نگفتیم و حکایت به درافتاد | |
با هر که خبر گفتم از اوصاف جمیلش | مشتاق چنان شد که چو من بیخبر افتاد | |
هان! تا لب شیرین نستاند دلت از دست | کآن کز غم او کوه گرفت از کمر افتاد | |
صاحب نظران، این نفس گرم چو آتش | دانند، که در خرمن من بیشتر افتاد | |
نیکم نظر افتاد بر آن منظر مطبوع | کاوّل نظرم هر چه وجود از نظر افتاد | |
سعدی نه حریف غم او بود ولیکن | با رستم دستان بزند هر که درافتاد |