سعدی (غزلیات)/دوش بی روی تو آتش به سرم بر میشد
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سعدی (غزلیات) (دوش بی روی تو آتش به سرم بر میشد) از سعدی |
' |
دوش بی روی تو آتش به سرم بر میشد | و آبی از دیده میآمد که زمین تر میشد | |
تا به افسوس به پایان نرود عمر عزیز | همه شب ذکر تو میرفت و مکرر میشد | |
چون شب آمد همه را دیده بیارامد و من | گفتی اندر بن مویم سر نشتر میشد | |
آن نه میبود که دور از نظرت میخوردم | خون دل بود که از دیده به ساغر میشد | |
از خیال تو به هر سو که نظر میکردم | پیش چشمم در و دیوار مصور میشد | |
چشم مجنون چو بخفتی همه لیلی دیدی | مدعی بود اگرش خواب میسر میشد | |
هوش میآمد و میرفت و نه دیدار تو را | میبدیدم نه خیالم ز برابر میشد | |
گاه چون عود بر آتش دل تنگم میسوخت | گاه چون مجمرهام دود به سر بر میشد | |
گویی آن صبح کجا رفت که شبهای دگر | نفسی میزد و آفاق منور میشد | |
سعدیا عقد ثریا مگر امشب بگسیخت | ور نه هر شب به گریبان افق بر میشد |