سعدی (غزلیات)/دل نماندست که گوی خم چوگان تو نیست
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سعدی (غزلیات) (دل نماندست که گوی خم چوگان تو نیست) از سعدی |
' |
دل نماندست که گوی خم چوگان تو نیست | خصم را پای گریز از سر میدان تو نیست | |
تا سر زلف پریشان تو در جمع آمد | هیچ مجموع ندانم که پریشان تو نیست | |
در تو حیرانم و اوصاف معانی که تو راست | و اندر آن کس که بصر دارد و حیران تو نیست | |
آن چه عیبست که در صورت زیبای تو هست | وان چه سحرست که در غمزه فتان تو نیست | |
آب حیوان نتوان گفت که در عالم هست | گر چنانست که در چاه زنخدان تو نیست | |
از خدا آمدهای آیت رحمت بر خلق | وان کدام آیت لطفست که در شأن تو نیست | |
گر تو را هست شکیب از من و امکان فراغ | به وصالت که مرا طاقت هجران تو نیست | |
تو کجا نالی از این خار که در پای منست | یا چه غم داری از این درد که بر جان تو نیست | |
دردی از حسرت دیدار تو دارم که طبیب | عاجز آمد که مرا چاره درمان تو نیست | |
آخر ای کعبه مقصود کجا افتادی | که خود از هیچ طرف حد بیابان تو نیست | |
گر برانی چه کند بنده که فرمان نبرد | ور بخوانی عجب از غایت احسان تو نیست | |
سعدی از بند تو هرگز به درآید هیهات | بلکه حیفست بر آن کس که به زندان تو نیست |