سعدی (غزلیات)/دلم تا عشقباز آمد در او جز غم نمیبینم
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سعدی (غزلیات) (دلم تا عشقباز آمد در او جز غم نمیبینم) از سعدی |
' |
دلم تا عشقباز آمد در او جز غم نمیبینم | دلی بی غم کجا جویم که در عالم نمیبینم | |
دمی با همدمی خرم ز جانم بر نمیآید | دمم با جان برآید چون که یک همدم نمیبینم | |
مرا رازیست اندر دل به خون دیده پرورده | ولیکن با که گویم راز چون محرم نمیبینم | |
قناعت میکنم با درد چون درمان نمییابم | تحمل میکنم با زخم چون مرهم نمیبینم | |
خوشا و خرما آن دل که هست از عشق بیگانه | که من تا آشنا گشتم دل خرم نمیبینم | |
نم چشم آبروی من ببرد از بس که میگریم | چرا گریم کز آن حاصل برون از نم نمیبینم | |
کنون دم درکش ای سعدی که کار از دست بیرون شد | به امید دمی با دوست وان دم هم نمیبینم |