سعدی (غزلیات)/دلم از دست غمت دامن صحرا بگرفت
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سعدی (غزلیات) (دلم از دست غمت دامن صحرا بگرفت) از سعدی |
' |
دلم از دست غمت دامن صحرا بگرفت | غمت از سر ننهم گر دلت از ما بگرفت | |
خال مشکین تو از بنده چرا در خط شد | مگر از دود دلم روی تو سودا بگرفت | |
دوش چون مشعله شوق تو بگرفت وجود | سایهای در دلم انداخت که صد جا بگرفت | |
به دم سرد سحرگاهی من بازنشست | هر چراغی که زمین از دل صهبا بگرفت | |
الغیاث از من دل سوخته ای سنگین دل | در تو نگرفت که خون در دل خارا بگرفت | |
دل شوریده ما عالم اندیشه ماست | عالم از شوق تو در تاب که غوغا بگرفت | |
بربود انده تو صبرم و نیکو بربود | بگرفت انده تو جانم و زیبا بگرفت | |
دل سعدی همه ز ایام بلا پرهیزد | سر زلف تو ندانم به چه یارا بگرفت |