سعدی (غزلیات)/دست با سرو روان چون نرسد در گردن
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سعدی (غزلیات) (دست با سرو روان چون نرسد در گردن) از سعدی |
' |
دست با سرو روان چون نرسد در گردن | چارهای نیست بجز دیدن و حسرت خوردن | |
آدمی را که طلب هست و توانایی نیست | صبر اگر هست و گر نیست بباید کردن | |
بند بر پای توقف چه کند گر نکند | شرط عشقست بلا دیدن و پای افشردن | |
روی در خاک در دوست بباید مالید | چون میسر نشود روی به روی آوردن | |
نیم جانی چه بود تا ندهد دوست به دوست | که به صد جان دل جانان نتوان آزردن | |
سهل باشد سخن سخت که خوبان گویند | جور شیرین دهنان تلخ نباشد بردن | |
هیچ شک مینکنم کهوی مشکین تتار | شرم دارد ز تو مشکین خط آهوگردن | |
روزی اندر سر کار تو کنم جان عزیز | پیش بالای تو باری چو بباید مردن | |
سعدیا دیده نگه داشتن از صورت خوب | نه چنانست که دل دادن و جان پروردن |