سعدی (غزلیات)/دانی چه گفت مرا آن بلبل سحری
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سعدی (غزلیات) (دانی چه گفت مرا آن بلبل سحری) از سعدی |
' |
دانی چه گفت مرا آن بلبل سحری | تو خود چه آدمیی کز عشق بیخبری | |
اشتر به شعر عرب در حالتست و طرب | گر ذوق نیست تو را کژطبع جانوری | |
من هرگز از تو نظر با خویشتن نکنم | بیننده تن ندهد هرگز به بی بصری | |
از بس که در نظرم خوب آمدی صنما | هر جا که مینگرم گویی که در نظری | |
دیگر نگه نکنم بالای سرو چمن | دیگر صفت نکنم رفتار کبک دری | |
کبک این چنین نرود سرو این چنین نچمد | طاووس را نرسد پیش تو جلوه گری | |
هر گه که میگذری من در تو مینگرم | کز حسن قامت خود با کس نمینگری | |
از بس که فتنه شوم بر رفتنت نه عجب | بر خویشتن تو ز ما صد بار فتنهتری | |
باری به حکم کرم بر حال ما بنگر | کافتد که بار دگر بر خاک ما گذری | |
سعدی به جور و جفا مهر از تو برنکند | من خاک پای توام ور خون من بخوری |