سعدی (غزلیات)/جمعی که تو در میان ایشانی
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سعدی (غزلیات) (جمعی که تو در میان ایشانی) از سعدی |
' |
جمعی که تو در میان ایشانی | زان جمع به دربود پریشانی | |
ای ذات شریف و شخص روحانی | آرام دلی و مرهم جانی | |
خرم تن آن که با تو پیوندد | وان حلقه که در میان ایشانی | |
من نیز به خدمتت کمر بندم | باشد که غلام خویشتن خوانی | |
بر خوان تو این شکر که میبینم | بی فایدهای مگس که میرانی | |
هر جا که تو بگذری بدین خوبی | کس شک نکند که سرو بستانی | |
هرک این سر دست و ساعدت بیند | گر دل ندهد به پنجه بستانی | |
من جسم چنین ندیدهام هرگز | چندان که قیاس میکنم جانی | |
بر دیده من برو که مخدومی | پروانه به خون بده که سلطانی | |
من سر ز خط تو بر نمیگیرم | ور چون قلمم به سر بگردانی | |
این گرد که بر رخست میبینی | وان درد که در دلست میدانی | |
دودی که بیاید از دل سعدی | پیداست که آتشیست پنهانی | |
میگوید و جان به رقص میآید | خوش میرود این سماع روحانی |