سعدی (غزلیات)/جانان هزاران آفرین بر جانت از سر تا قدم
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سعدی (غزلیات) (جانان هزاران آفرین بر جانت از سر تا قدم) از سعدی |
' |
جانان هزاران آفرین بر جانت از سر تا قدم | صانع خدایی کاین وجود آورد بیرون از عدم | |
خورشید بر سرو روان دیگر ندیدم در جهان | وصفت نگنجد در بیان نامت نیاید در قلم | |
گفتم چو طاووسی مگر عضوی ز عضوی خوبتر | میبینمت چون نیشکر شیرینی از سر تا قدم | |
چندان که میبینم جفا امید میدارم وفا | چشمانت میگویند لا ابروت میگوید نعم | |
آخر نگاهی بازکن وان گه عتاب آغاز کن | چندان که خواهی ناز کن چون پادشاهان بر خدم | |
چون دل ببردی دین مبر هوش از من مسکین مبر | با مهربانان کین مبر لاتقتلوا صید الحرم | |
خارست و گل در بوستان هرچ او کند نیکوست آن | سهلست پیش دوستان از دوستان بردن ستم | |
او رفت و جان میپرورد این جامه بر خود میدرد | سلطان که خوابش میبرد از پاسبانانش چه غم | |
میزد به شمشیر جفا میرفت و میگفت از قفا | سعدی بنالیدی ز ما مردان ننالند از الم |