سعدی (غزلیات)/تو هیچ عهد نبستی که عاقبت نشکستی
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سعدی (غزلیات) (تو هیچ عهد نبستی که عاقبت نشکستی) از سعدی |
' |
تو هیچ عهد نبستی که عاقبت نشکستی | مرا بر آتش سوزان نشاندی و ننشستی | |
بنای مهر نمودی که پایدار نماند | مرا به بند ببستی خود از کمند بجستی | |
دلم شکستی و رفتی خلاف شرط مودت | به احتیاط رو اکنون که آبگینه شکستی | |
چراغ چون تو نباشد به هیچ خانه ولیکن | کس این سرای نبندد در این چنین که تو بستی | |
گرم عذاب نمایی به داغ و درد جدایی | شکنجه صبر ندارم بریز خونم و رستی | |
بیا که ما سر هستی و کبریا و رعونت | به زیر پای نهادیم و پای بر سر هستی | |
گرت به گوشه چشمی نظر بود به اسیران | دوای درد من اول که بیگناه بخستی | |
هر آن کست که ببیند روا بود که بگوید | که من بهشت بدیدم به راستی و درستی | |
گرت کسی بپرستد ملامتش نکنم من | تو هم در آینه بنگر که خویشتن بپرستی | |
عجب مدار که سعدی به یاد دوست بنالد | که عشق موجب شوقست و خمر علت مستی |