سعدی (غزلیات)/تا کی ای جان اثر وصل تو نتوان دیدن
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سعدی (غزلیات) (تا کی ای جان اثر وصل تو نتوان دیدن) از سعدی |
' |
تا کی ای جان اثر وصل تو نتوان دیدن | که ندارد دل من طاقت هجران دیدن | |
بر سر کوی تو گر خوی تو این خواهد بود | دل نهادم به جفاهای فراوان دیدن | |
عقل بی خویشتن از عشق تو دیدن تا چند | خویشتن بیدل و دل بی سر و سامان دیدن | |
تن به زیر قدمت خاک توان کرد ولیک | گرد بر گوشه نعلین تو نتوان دیدن | |
هر شبم زلف سیاه تو نمایند به خواب | تا چه آید به من از خواب پریشان دیدن | |
با وجود رخ و بالای تو کوته نظریست | در گلستان شدن و سرو خرامان دیدن | |
گر بر این چاه زنخدان تو ره بردی خضر | بی نیاز آمدی از چشمه حیوان دیدن | |
هر دل سوخته کاندر خم زلف تو فتاد | گوی از آن به نتوان در خم چوگان دیدن | |
آن چه از نرگس مخمور تو در چشم منست | برنخیزد به گل و لاله و ریحان دیدن | |
سعدیا حسرت بیهوده مخور دانی چیست | چاره کار تو جان دادن و جانان دیدن |