سعدی (غزلیات)/تا دستها کمر نکنی بر میان دوست
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سعدی (غزلیات) (تا دستها کمر نکنی بر میان دوست) از سعدی |
' |
تا دستها کمر نکنی بر میان دوست | بوسی به کام دل ندهی بر دهان دوست | |
دانی حیات کشته شمشیر عشق چیست | سیبی گزیدن از رخ چون بوستان دوست | |
بر ماجرای خسرو و شیرین قلم کشید | شوری که در میان منست و میان دوست | |
خصمی که تیر کافرش اندر غزا نکشت | خونش بریخت ابروی همچون کمان دوست | |
دل رفت و دیده خون شد و جان ضعیف ماند | وان هم برای آن که کنم جان فدای دوست | |
روزی به پای مرکب تازی درافتمش | گر کبر و ناز بازنپیچد عنان دوست | |
هیهات کام من که برآرد در این طلب | این بس که نام من برود بر زبان دوست | |
چون جان سپرد نیست به هر صورتی که هست | در کوی عشق خوشتر و بر آستان دوست | |
با خویشتن همیبرم این شوق تا به خاک | وز خاک سر برآرم و پرسم نشان دوست | |
فریاد مردمان همه از دست دشمنست | فریاد سعدی از دل نامهربان دوست |