سعدی (غزلیات)/تا خبر دارم از او بیخبر از خویشتنم
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سعدی (غزلیات) (تا خبر دارم از او بیخبر از خویشتنم) از سعدی |
' |
تا خبر دارم از او بیخبر از خویشتنم | با وجودش ز من آواز نیاید که منم | |
پیرهن میبدرم دم به دم از غایت شوق | که وجودم همه او گشت و من این پیرهنم | |
ای رقیب این همه سودا مکن و جنگ مجوی | برکنم دیده که من دیده از او برنکنم | |
خود گرفتم که نگویم که مرا واقعهایست | دشمن و دوست بدانند قیاس از سخنم | |
در همه شهر فراهم ننشست انجمنی | که نه من در غمش افسانه آن انجمنم | |
برشکست از من و از رنج دلم باک نداشت | من نه آنم که توانم که از او برشکنم | |
گر همین سوز رود با من مسکین در گور | خاک اگر بازکنی سوخته یابی کفنم | |
گر به خون تشنهای اینک من و سر باکی نیست | که به فتراک تو به زان که بود بر بدنم | |
مرد و زن گر به جفا کردن من برخیزند | گر بگردم ز وفای تو نه مردم که زنم | |
شرط عقلست که مردم بگریزند از تیر | من گر از دست تو باشد مژه بر هم نزنم | |
تا به گفتار درآمد دهن شیرینت | بیم آنست که شوری به جهان درفکنم | |
لب سعدی و دهانت ز کجا تا به کجا | این قدر بس که رود نام لبت بر دهنم |