سعدی (غزلیات)/بگذار تا بگرییم چون ابر در بهاران
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سعدی (غزلیات) (بگذار تا بگرییم چون ابر در بهاران) از سعدی |
' |
بگذار تا بگرییم چون ابر در بهاران | کز سنگ گریه خیزد روز وداع یاران | |
هر کو شراب فرقت روزی چشیده باشد | داند که سخت باشد قطع امیدواران | |
با ساربان بگویید احوال آب چشمم | تا بر شتر نبندد محمل به روز باران | |
بگذاشتند ما را در دیده آب حسرت | گریان چو در قیامت چشم گناهکاران | |
ای صبح شب نشینان جانم به طاقت آمد | از بس که دیر ماندی چون شام روزه داران | |
چندین که برشمردم از ماجرای عشقت | اندوه دل نگفتم الا یک از هزاران | |
سعدی به روزگاران مهری نشسته در دل | بیرون نمیتوان کرد الا به روزگاران | |
چندت کنم حکایت شرح این قدر کفایت | باقی نمیتوان گفت الا به غمگساران |