سعدی (غزلیات)/بنده وار آمدم به زنهارت
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سعدی (غزلیات) (بنده وار آمدم به زنهارت) از سعدی |
' |
بنده وار آمدم به زنهارت | که ندارم سلاح پیکارت | |
متفق میشوم که دل ندهم | معتقد میشوم دگربارت | |
مشتری را بهای روی تو نیست | من بدین مفلسی خریدارت | |
غیرتم هست و اقتدارم نیست | که بپوشم ز چشم اغیارت | |
گر چه بی طاقتم چو مور ضعیف | میکشم نفس و میکشم بارت | |
نه چنان در کمند پیچیدی | که مخلص شود گرفتارت | |
من هم اول که دیدمت گفتم | حذر از چشم مست خون خوارت | |
دیده شاید که بی تو برنکند | تا نبیند فراق دیدارت | |
تو ملولی و دوستان مشتاق | تو گریزان و ما طلبکارت | |
چشم سعدی به خواب بیند خواب | که ببستی به چشم سحارت | |
تو بدین هر دو چشم خواب آلود | چه غم از چشمهای بیدارت |