سعدی (غزلیات)/بازت ندانم از سر پیمان ما که برد

از مشروطه
پرش به ناوبری پرش به جستجو
' سعدی (غزلیات) (بازت ندانم از سر پیمان ما که برد)
از سعدی
'


بازت ندانم از سر پیمان ما که برد باز از نگین عهد تو نقش وفا که برد
چندین وفا که کرد چو من در هوای تو؟ وان گه ز دست هجر تو چندین جفا که برد؟
بگریست چَشم اَبر بر احوال زار من جز آه من به گوش وی این ماجرا که برد؟
گفتم لب تو را که: دل من تو برده‌ای گفتا: کدام دل؟ چه نشان؟ کی؟ کجا؟ که برد؟
سودا مپز، که آتش غم در دل تو نیست ما را غم تو برد به سودا، تو را که برد؟
توفیق عشق روی تو گنجیست تا که یافت باز اتفاق وصل تو گوییست تا که برد
جز چشم تو که فتنه قتال عالمست صد شیخ و زاهد از سر راه خدا که برد؟
سعدی نه مرد بازی شطرنج عشق توست دستی به کام دل ز سپهر دغا که برد