سعدی (غزلیات)/ای جان خردمندان گوی خم چوگانت
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سعدی (غزلیات) (ای جان خردمندان گوی خم چوگانت) از سعدی |
' |
ای جان خردمندان گوی خم چوگانت | بیرون نرود گویی کافتاد به میدانت | |
روز همه سر برکرد از کوه و شب ما را | سر برنکند خورشید الا ز گریبانت | |
جان در تن مشتاقان از ذوق به رقص آید | چون باد بجنباند شاخی ز گلستانت | |
دیوار سرایت را نقاش نمیباید | تو زینت ایوانی نه صورت ایوانت | |
هر چند نمیسوزد بر من دل سنگینت | گویی دل من سنگیست در چاه زنخدانت | |
جان باختن آسانست اندر نظرت لیکن | این لاشه نمیبینم شایسته قربانت | |
با داغ تو رنجوری به کز نظرت دوری | پیش قدمت مردن خوشتر که به هجرانت | |
ای بادیه هجران تا عشق حرم باشد | عشاق نیندیشند از خار مغیلانت | |
دیگر نتوانستم از فتنه حذر کردن | زان گه که درافتادم با قامت فتانت | |
شاید که در این دنیا مرگش نبود هرگز | سعدی که تو جان دارد بل دوستتر از جانت | |
بسیار چو ذوالقرنین آفاق بگردیدست | این تشنه که میمیرد بر چشمه حیوانت |