سعدی (غزلیات)/امیدوارم اگر صد رهم بیندازی
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سعدی (غزلیات) (امیدوارم اگر صد رهم بیندازی) از سعدی |
' |
امیدوارم اگر صد رهم بیندازی | که بار دیگرم از روی لطف بنوازی | |
چو روزگار نسازد ستیزه نتوان برد | ضرورتست که با روزگار درسازی | |
جفای عشق تو بر عقل من همان مثلست | که سرگزیت به کافر همیدهد غازی | |
دریغ بازوی تقوا که دست رنگینت | به عقل من به سرانگشت میکند بازی | |
بسی مطالعه کردیم نقش عالم را | ز هر که در نظر آید به حسن ممتازی | |
هزار چون من اگر محنت و بلا بیند | تو را از آن چه که در نعمتی و در نازی | |
حدیث عشق تو پیدا نکردمی بر خلق | گر آب دیده نکردی به گریه غمازی | |
زهی سوار که صد دل به غمزهای ببری | هزار صید به یک تاختن بیندازی | |
تو را چو سعدی اگر بندهای بود چه شود | که در رکاب تو باشد غلام شیرازی | |
گرش به قهر برانی به لطف بازآید | که زر همان بود ار چند بار بگدازی | |
چو آب میرود این پارسی به قوت طبع | نه مرکبیست که از وی سبق برد تازی |