سعدی (غزلیات)/از تو با مصلحت خویش نمیپردازم
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سعدی (غزلیات) (از تو با مصلحت خویش نمیپردازم) از سعدی |
' |
از تو با مصلحت خویش نمیپردازم | همچو پروانه که میسوزم و در پروازم | |
گر توانی که بجویی دلم امروز بجوی | ور نه بسیار بجویی و نیابی بازم | |
نه چنان معتقدم کم نظری سیر کند | یا چنان تشنه که جیحون بنشاند آزم | |
همچو چنگم سر تسلیم و ارادت در پیش | تو به هر ضرب که خواهی بزن و بنوازم | |
گر به آتش بریم صد ره و بیرون آری | زر نابم که همان باشم اگر بگدازم | |
گر تو آن جور پسندی که به سنگم بزنی | از من این جرم نیاید که خلاف آغازم | |
خدمتی لایقم از دست نیاید چه کنم | سر نه چیزیست که در پای عزیزان بازم | |
من خراباتیم و عاشق و دیوانه و مست | بیشتر زین چه حکایت بکند غمازم | |
ماجرای دل دیوانه بگفتم به طبیب | که همه شب در چشمست به فکرت بازم | |
گفت از این نوع شکایت که تو داری سعدی | درد عشقست ندانم که چه درمان سازم |