سعدی (غزلیات)/آن نه عشقست که از دل به دهان میآید
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سعدی (غزلیات) (آن نه عشقست که از دل به دهان میآید) از سعدی |
' |
آن نه عشقست که از دل به دهان میآید | وان نه عاشق که ز معشوق به جان میآید | |
گو برو در پس زانوی سلامت بنشین | آن که از دست ملامت به فغان میآید | |
کشتی هر که در این ورطه خون خوار افتاد | نشنیدیم که دیگر به کران میآید | |
یا مسافر که در این بادیه سرگردان شد | دیگر از وی خبر و نام و نشان میآید | |
چشم رغبت که به دیدار کسی کردی باز | باز بر هم منه ار تیر و سنان میآید | |
عاشق آنست که بی خویشتن از ذوق سماع | پیش شمشیر بلا رقص کنان میآید | |
حاش لله که من از تیر بگردانم روی | گر بدانم که از آن دست و کمان میآید | |
کشته بینند و مقاتل نشناسند که کیست | کاین خدنگ از نظر خلق نهان میآید | |
اندرون با تو چنان انس گرفتست مرا | که ملالم از همه خلق جهان میآید | |
شرط عشقست که از دوست شکایت نکنند | لیکن از شوق حکایت به زبان میآید | |
سعدیا این همه فریاد تو بی دردی نیست | آتشی هست که دود از سر آن میآید |