سعدی (غزلیات)/آن را که میسر نشود صبر و قناعت
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سعدی (غزلیات) (آن را که میسر نشود صبر و قناعت) از سعدی |
' |
آن را که میسر نشود صبر و قناعت | باید که ببندد کمر خدمت و طاعت | |
چون دوست گرفتی چه غم از دشمن خون خوار | گو بوق ملامت بزن و کوس شناعت | |
گر خود همه بیداد کند هیچ مگویید | تعذیب دلارام به از ذل شفاعت | |
از هر چه تو گویی به قناعت بشکیبم | امکان شکیب از تو محالست و قناعت | |
گر نسخه روی تو به بازار برآرند | نقاش ببندد در دکان صناعت | |
جان بر کف دست آمده تا روی تو بیند | خود شرم نمیآیدش از ننگ بضاعت | |
دریاب دمی صحبت یاری که دگربار | چون رفت نیاید به کمند آن دم و ساعت | |
انصاف نباشد که من خسته رنجور | پروانه او باشم و او شمع جماعت | |
لیکن چه توان کرد که قوت نتوان کرد | با گردش ایام به بازوی شجاعت | |
دل در هوست خون شد و جان در طلبت سوخت | با این همه سعدی خجل از ننگ بضاعت |