سعدی (غزلیات)/آن به که نظر باشد و گفتار نباشد
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سعدی (غزلیات) (آن به که نظر باشد و گفتار نباشد) از سعدی |
' |
آن به که نظر باشد و گفتار نباشد | تا مدعی اندر پس دیوار نباشد | |
آن بر سر گنجست که چون نقطه به کنجی | بنشیند و سرگشته چو پرگار نباشد | |
ای دوست برآور دری از خلق برویم | تا هیچ کسم واقف اسرار نباشد | |
میخواهم و معشوق و زمینی و زمانی | کو باشد و من باشم و اغیار نباشد | |
پندم مده ای دوست که دیوانه سرمست | هرگز به سخن عاقل و هشیار نباشد | |
با صاحب شمشیر مبادت سر و کاری | الا به سر خویشتنت کار نباشد | |
سهلست به خون من اگر دست برآری | جان دادن در پای تو دشوار نباشد | |
ماهت نتوان خواند بدین صورت و گفتار | مه را لب و دندان شکربار نباشد | |
وان سرو که گویند به بالای تو باشد | هرگز به چنین قامت و رفتار نباشد | |
ما توبه شکستیم که در مذهب عشاق | صوفی نپسندند که خمار نباشد | |
هر پای که در خانه فرورفت به گنجی | دیگر همه عمرش سر بازار نباشد | |
عطار که در عین گلابست عجب نیست | گر وقت بهارش سر گلزار نباشد | |
مردم همه دانند که در نامه سعدی | مشکیست که در کلبه عطار نباشد | |
جان در سر کار تو کند سعدی و غم نیست | کان یار نباشد که وفادار نباشد |