سعدی (غزلیات)/آفتاب از کوه سر بر می‌زند

از مشروطه
پرش به ناوبری پرش به جستجو
' سعدی (غزلیات) (آفتاب از کوه سر بر می‌زند)
از سعدی
'


آفتاب از کوه سر بر می‌زند ماه روی انگشت بر در می‌زند
آن کمان ابرو که تیر غمزه اش هر زمانی صید دیگر می‌زند
دست و ساعد می‌کشد درویش را تا نپنداری که خنجر می‌زند
یاسمین بویی که سرو قامتش طعنه بر بالای عرعر می‌زند
روی و چشمی دارم اندر مهر او کاین گهر می‌ریزد آن زر می‌زند
عشق را پیشانیی باید چو میخ تا حبیبش سنگ بر سر می‌زند
انگبین رویان نترسند از مگس نوش می‌گیرند و نشتر می‌زنند
در به روی دوست بستن شرط نیست ور ببندی سر به در بر می‌زند
سعدیا دیگر قلم پولاد دار کاین سخن آتش به نی در می‌زند