سعدی (باب چهارم در تواضع)/یکی را چو سعدی دلی ساده بود
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سعدی (باب چهارم در تواضع) (یکی را چو سعدی دلی ساده بود) از سعدی |
' |
یکی را چو سعدی دلی ساده بود | که با ساده رویی در افتاده بود | |
جفا بردی از دشمن سختگوی | ز چوگان سختی بخستی چو گوی | |
ز کس چین بر ابرو نینداختی | ز یاری به تندی نپرداختی | |
یکی گفتش آخر تو را ننگ نیست؟ | خبر زین همه سیلی و سنگ نیست؟ | |
تن خویشتن سغبه دونان کنند | ز دشمن تحمل زبونان کنند | |
نشاید ز دشمن خطا درگذاشت | که گویند یارا و مردی نداشت | |
بدو گفت شیدای شوریده سر | جوابی که شاید نبشتن به زر | |
دلم خانهی مهر یارست و بس | ازان مینگنجد در آن کین کس | |
چه خوش گفت بهلول فرخنده خوی | چو بگذشت بر عارفی جنگجوی | |
گر این مدعی دوست بشناختی | به پیکار دشمن نپرداختی | |
گر از هستی حق خبر داشتی | همه خلق را نیست پنداشتی |