سعدی (باب چهارم در تواضع)/عزیزی در اقصای تبریز بود
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سعدی (باب چهارم در تواضع) (عزیزی در اقصای تبریز بود) از سعدی |
' |
عزیزی در اقصای تبریز بود | که همواره بیدار و شب خیز بود | |
شبی دید جایی که دزدی کمند | بپیچید و بر طرف بامی فگند | |
کسان را خبر کرد و آشوب خاست | ز هر جانبی مرد با چوب خاست | |
چو نامردم آواز مردم شنید | میان خطر جای بودن ندید | |
نهیبی از آن گیر و دار آمدش | گریز به وقت اختیار آمدش | |
ز رحمت دل پارسا موم شد | که شب دزد بیچاره محروم شد | |
به تاریکی از پی فراز آمدش | به راهی دگر پیشباز آمدش | |
که یارا مرو کاشنای توام | به مردانگی خاک پای توام | |
ندیدم به مردانگی چون تو کس | که جنگاوری بر دو نوع است و بس | |
یکی پیش خصم آمدن مردوار | دوم جان به دربردن از کارزار | |
بدین هر دو خصلت غلام توام | چه نامی که مولای نام توام؟ | |
گرت رای باشد به حکم کرم | به جایی که میدانمت ره برم | |
سرایی است کوتاه و در بسته سخت | نپندارم آن جا خداوند رخت | |
کلوخی دو بالای هم برنهیم | یکی پای بر دوش دیگر نهیم | |
به چندان که در دستت افتد بساز | ازان به که گردی تهیدست باز | |
به دلداری و چاپلوسی و فن | کشیدش سوی خانهی خویشتن | |
جوانمرد شب رو فرو داشت دوش | به کتفش برآمد خداوند هوش | |
بغلطاق و دستار و رختی که داشت | ز بالا به دامان او در گذاشت | |
وزان جا برآورد غوغا که دزد | ثواب ای جوانان و یاری و مزد | |
به در جست از آشوب دزد دغل | دوان، جامهی پارسا در بغل | |
دل آسوده شد مرد نیک اعتقاد | که سرگشتهای را برآمد مراد | |
خبیثی که بر کس ترحم نکرد | ببخشود بر وی دل نیکمرد | |
عجب ناید از سیرت بخردان | که نیکی کنند از کرم با بدان | |
در اقبال نیکان بدان میزیند | وگرچه بدان اهل نیکی نیند |