سعدی (باب چهارم در تواضع)/شکر خندهای انگبین میفروخت
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سعدی (باب چهارم در تواضع) (شکر خندهای انگبین میفروخت) از سعدی |
' |
شکر خندهای انگبین میفروخت | که دلها ز شیرینیش میبسوخت | |
نباتی میان بسته چون نیشکر | بر او مشتری از مگس بیشتر | |
گر او زهر برداشتی فیالمثل | بخوردندی از دست او چون عسل | |
گرانی نظر کرد در کار او | حسد برد بر روز بازار او | |
دگر روز شد گرد گیتی دوان | عسل بر سر و سرکه بر ابروان | |
بسی گشت فریاد خوان پیش و پس | که ننشست بر انگبینش مگس | |
شبانگه چو نقدش نیامد به دست | به دلتنگ رویی به کنجی نشست | |
چو عاصی ترش کرده روی از وعید | چو ابروی زندانیان روز عید | |
زنی گفت بازی کنان شوی را | عسل تلخ باشد ترش روی را | |
به دوزخ برد مرد را خوی زشت | که اخلاق نیک آمدهست از بهشت | |
برو آب گرم از لب جوی خور | نه جلاب سرد ترش روی خور | |
حرامت بود نان آن کس چشید | که چون سفره ابرو بهم درکشید | |
مکن خواجه بر خویشتن کار سخت | که بد خوی باشد نگونسار بخت | |
گرفتم که سیم و زرت چیز نیست | چو سعدی زبان خوشت نیز نیست؟ |