سعدی (باب چهارم در تواضع)/شنیدم که در خاک وخش از مهان
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سعدی (باب چهارم در تواضع) (شنیدم که در خاک وخش از مهان) از سعدی |
' |
شنیدم که در خاک وخش از مهان | یکی بود در کنج خلوت نهان | |
مجرد به معنی نه عارف به دلق | که بیرون کند دست حاجت به خلق | |
سعادت گشاده دری سوی او | در از دیگران بسته بر روی او | |
زبان آوری بیخرد سعی کرد | ز شوخی به بد گفتن نیکمرد | |
که زنهار از این مکر و دستان و ریو | بجای سلیمان نشستن چو دیو | |
دمادم بشویند چون گربه روی | طمع کرده در صید موشان کوی | |
ریاضت کش از بهر نام و غرور | که طبل تهی را رود بانگ دور | |
همی گفت و خلقی بر او انجمن | برایشان تفرج کنان مرد و زن | |
شنیدم که بگریست دانای وخش | که یارب مراین شخص را توبه بخش | |
وگر راست گفت ای خداوند پاک | مرا توبه ده تا نگردم هلاک | |
پسند آمد از عیب جوی خودم | که معلوم من کرد خوی بدم | |
گر آنی که دشمنت گوید، مرنج | وگر نیستی، گو برو باد سنج | |
اگر ابلهی مشک را گنده گفت | تو مجموع باش او پراگنده گفت | |
وگر میرود در پیاز این سخن | چنین است گو گنده مغزی مکن | |
نگیرد خردمند روشن ضمیر | زبان بند دشمن ز هنگامه گیر | |
نه آیین عقل است و رای خرد | که دانا فریب مشعبد خورد | |
پس کار خویش آنکه عاقل نشست | زبان بداندیش بر خود ببست | |
تو نیکو روش باش تا بد سگال | نیابد به نقص تو گفتن مجال | |
چو دشوار آمد ز دشمن سخن | نگر تا چه عیبت گرفت آن مکن | |
جز آن کس ندانم نکو گوی من | که روشن کند بر من آهوی من |