سعدی (باب چهارم در تواضع)/شنیدستم که از راویان کلام
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سعدی (باب چهارم در تواضع) (شنیدستم که از راویان کلام) از سعدی |
' |
شنیدستم که از راویان کلام | که در عهد عیسی علیهالسلام | |
یکی زندگانی تلف کرده بود | به جهل و ضلالت سر آورده بود | |
دلیری سیه نامهای سخت دل | ز ناپاکی ابلیس در وی خجل | |
بسر برده ایام، بی حاصلی | نیاسوده تا بوده از وی دلی | |
سرش خالی از عقل و پر ز احتشام | شکم فربه از لقمههای حرام | |
به ناراستی دامن آلودهای | به ناداشتی دوده اندودهای | |
به پایی چو بینندگان راست رو | نه گوشی چو مردم نصیحت شنو | |
چو سال بد از وی خلایق نفور | نمایان به هم چون مه نو ز دور | |
هوی و هوس خرمنش سوخته | جوی نیک نامی نیندوخته | |
سیه نامه چندان تنعم براند | که در نامه جای نبشتن نماند | |
گنهکار و خودرای و شهوت پرست | بغفلت شب و روز مخمور و مست | |
شنیدم که عیسی درآمد ز دشت | به مقصوره عابدی برگذشت | |
بزیر آمد از غرفه خلوت نشین | به پایش در افتاد سر بر زمین | |
گنهکار برگشته اختر ز دور | چو پروانه حیران در ایشان ز نور | |
تأمل به حسرت کنان شرمسار | چو درویش در دست سرمایهدار | |
خجل زیر لب عذرخواهان به سوز | ز شبهای در غفلت آورده روز | |
سرشک غم از دیده باران چو میغ | که عمرم به غفلت گذشت ای دریغ! | |
برانداختم نقد عمر عزیز | به دست از نکویی نیاورده چیز | |
چو من زنده هرگز مبادا کسی | که مرگش به از زندگانی بسی | |
برست آن که در عهد طفلی بمرد | که پیرانه سر شرمساری نبرد | |
گناهم ببخش ای جهان آفرین | که گر با من آید فبس القرین | |
در این گوشه نالان گنهکار پیر | که فریاد حالم رس ای دستگیر | |
نگون مانده از شرمساری سرش | روان آب حسرت به شیب و برش | |
وز آن نیمه عابد سری پر غرور | ترش کرده با فاسق ابرو ز دور | |
که این مدبر اندر پی ماچراست؟ | نگون بخت جاهل چه در خورد ماست؟ | |
به گردن به آتش در افتادهای | به باد هوی عمر بر دادهای | |
چه خیر آمد از نفس تر دامنش | که صحبت بود با مسیح و منش؟ | |
چه بودی که زحمت ببردی ز پیش | به دوزخ برفتی پس کار خویش | |
همی رنجم از طلعت ناخوشش | مبادا که در من فتد آتشش | |
به محشر که حاضر شوند انجمن | خدایا تو با او مکن حشر من | |
در این بود و وحی از جلیل الصفات | درآمد به عیسی علیهالصلوة | |
که گر عالم است این و گر وی جهول | مرا دعوت هر دو آمد قبول | |
تبه کرده ایام برگشته روز | بنالید بر من بزاری و سوز | |
به بیچارگی هر که آمد برم | نیندازمش ز آستان کرم | |
عفو کردم از وی عملهای زشت | به انعام خویش آرمش در بهشت | |
وگر عار دارد عبادت پرست | که در خلد با وی بود هم نشست | |
بگو ننگ از او در قیامت مدار | که آن را به جنت برند این به نار | |
که آن را جگر خون شد از سوز و درد | گر این تکیه بر طاعت خویش کرد | |
ندانست در بارگاه غنی | که بیچارگی به ز کبر و منی | |
کرا جامه پاک است و سیرت پلید | در دوزخش را نباید کلید | |
بر این آستان عجز و مسکینیت | به از طاعت و خویشتن بینیت | |
چو خود را ز نیکان شمردی بدی | نمیگنجد اندر خدایی خودی | |
اگر مردی از مردی خود مگوی | نه هر شهسواری بدر برد گوی | |
پیاز آمد آن بی هنر جمله پوست | که پنداشت چون پسته مغزی در اوست | |
از این نوع طاعت نیاید بکار | برو عذر تقصیر طاعت بیار | |
چه رند پریشان شوریده بخت | چه زاهد که بر خود کند کار سخت | |
به زهد و ورع کوش و صدق و صفا | ولیکن میفزای بر مصطفی | |
نخورد از عبادت بر آن بی خرد | که با حق نکو بود و با خلق بد | |
سخن ماند از علاقلان یادگار | ز سعدی همین یک سخن یاددار | |
گنهکار اندیشناک از خدای | به از پارسای عبادت نمای |