سعدی (باب چهارم در تواضع)/جوانی خردمند پاکیزه بوم
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سعدی (باب چهارم در تواضع) (جوانی خردمند پاکیزه بوم) از سعدی |
' |
جوانی خردمند پاکیزه بوم | ز دریا برآمد به در بند روم | |
در او فضل دیدند و فقر و تمیز | نهادند رختش به جایی عزیز | |
مه عابدان گفت روزی به مرد | که خاشاک مسجد بیفشان و گرد | |
همان کاین سخن مرد رهرو شنید | برون رفت و بازش نشان کس ندید | |
بر آن حمل کردند یاران و پیر | که پروای خدمت ندارد فقیر | |
دگر روز خادم گرفتش به راه | که ناخوب کردی به رأی تباه | |
ندانستی ای کودک خودپسند | که مردان ز خدمت به جایی رسند | |
گرستن گرفت از سر صدق و سوز | که ای یار جان پرور دلفروز | |
نه گرد اندر آن بقعه دیدم نه خاک | من آلوده بودم در آن جای پاک | |
گرفتم قدم لاجرم باز پس | که پاکیزه به مسجد از خاک و خس | |
طریقت جز این نیست درویش را | که افگنده دارد تن خویش را | |
بلندیت باید تواضع گزین | که آن بام را نیست سلم جز این |