سعدی (باب چهارم در تواضع)/به خشم از ملک بندهای سربتافت
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سعدی (باب چهارم در تواضع) (به خشم از ملک بندهای سربتافت) از سعدی |
' |
به خشم از ملک بندهای سربتافت | بفرمود جستن کسش در نیافت | |
چو بازآمد از راه خشم و ستیز | به شمشیر زن گفت خونش بریز | |
به خون تشنه جلاد نامهربان | برون کرد دشنه چو تشنه زبان | |
شنیدم که گفت از دل تنگ ریش | خدایا بحل کردمش خون خویش | |
که پیوسته در نعمت و ناز و نام | در اقبال او بودهام دوستکام | |
مبادا که فردا به خون منش | بگیرند و خرم شود دشمنش | |
ملک را چو گفت وی آمد به گوش | دگر دیگ خشمش نیاورد جوش | |
بسی بر سرش داد و بر دیده بوس | خداوند رایت شد و طبل و کوس | |
به رفق از چنان سهمگن جایگاه | رسانید دهرش بدان پایگاه | |
غرض زین حدیث آن که گفتار نرم | چو آب است بر آتش مرد گرم | |
تواضع کن ای دوست با خصم تند | که نرمی کند تیغ برنده کند | |
نبینی که در معرض تیغ و تیر | بپوشند خفتان صد تو حریر |