سعدی (باب چهارم در تواضع)/بزرگی هنرمند آفاق بود
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سعدی (باب چهارم در تواضع) (بزرگی هنرمند آفاق بود) از سعدی |
' |
بزرگی هنرمند آفاق بود | غلامش نکوهیده اخلاق بود | |
از این خفرقی موی کالیدهای | بدی، سر که در روی مالیدهای | |
چو ثعبانش آلوده دندان به زهر | گرو برده از زشت رویان شهر | |
مدامش به روی آب چشم سبل | دویدی ز بوی پیاز بغل | |
گره وقت پختن بر ابرو زدی | چو پختند با خواجه زانو زدی | |
دمادم به نان خوردنش هم نشست | وگر مردی آبش ندادی به دست | |
نه گفت اندر او کار کردی نه چوب | شب و روز از او خانه در کند و کوب | |
گهی خار و خس در ره انداختی | گهی ماکیان در چه انداختی | |
ز سیماش وحشت فراز آمدی | نرفتی به کاری که باز آمدی | |
کسی گفت از این بندهی بد خصال | چه خواهی؟ ادب ، یا هنر، یا جمال؟ | |
نیرزد وجودی بدین ناخوشی | که جورش پسندی و بارش کشی | |
منت بندهای خوب و نیکو سیر | بدست آرم، این را به نخاس بر | |
وگر یک پشیز آورد سر مپیچ | گران است اگر راست خواهی به هیچ | |
شنید این سخن مرد نیکو نهاد | بخندید کای یار فرخ نژاد | |
به دست این پسر طبع و خویش ولیک | مرا زو طبیعت شود خوی نیک | |
چو زو کرده باشم تحمل بسی | توانم جفا بردن از هر کسی | |
تحمل چو زهرت نماید نخست | ولی شهد گردد چو در طبع رست |