سعدی (باب هفتم در عالم تربیت)/یکی صورتی دید صاحب جمال
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سعدی (باب هفتم در عالم تربیت) (یکی صورتی دید صاحب جمال) از سعدی |
' |
یکی صورتی دید صاحب جمال | بگردیدش از شورش عشق حال | |
برانداخت بیچاره چندان عرق | که شبنم بر اردیبهشتی ورق | |
گذر کرد بقراط بر وی سوار | بپرسید کاین را چه افتاد کار؟ | |
کسی گفتش این عابدی پارساست | که هرگز خطایی ز دستش نخاست | |
رود روز و شب در بیابان و کوه | ز صحبت گریزان، ز مردم ستوه | |
ربودهست خاطر فریبی دلش | فرو رفته پای نظر در گلش | |
چو آید ز خلقش ملامت به گوش | بگرید که چند از ملامت؟ خموش | |
مگوی اربنالم که معذور نیست | که فریادم از علتی دور نیست | |
نه این نقش دل میرباید ز دست | دل آن میرباید که این نقش بست | |
شنید این سخن مرد کار آزمای | کهنسال پروردهی پخته رای | |
بگفت ارچه صیت نکویی رود | نه با هر کسی هرچه گویی رود | |
نگارنده را خو همین نقش بود | که شوریده را دل بیغما ربود؟ | |
چرا طفل یک روزه هوشش نبرد؟ | که در صنع دیدن چه بالغ چه خرد | |
محقق همان بیند اندر ابل | که در خوبرویان چین و چگل | |
نقابی است هر سطر من زین کتیب | فرو هشته بر عارضی دل فریب | |
معانی است در زیر حرف سیاه | چو در پرده معشوق و در میغ ماه | |
در اوقات سعدی نگنجد ملال | که دارد پس پرده چندین جمال | |
مرا کاین سخنهاست مجلس فروز | جو آتش در او روشنایی و سوز | |
نرنجم ز خصمان اگر برتپند | کز این آتش پارسی در تبند |