سعدی (باب هفتم در عالم تربیت)/اگر پای در دامن آری چو کوه
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سعدی (باب هفتم در عالم تربیت) (اگر پای در دامن آری چو کوه) از سعدی |
' |
اگر پای در دامن آری چو کوه | سرت ز آسمان بگذرد در شکوه | |
زبان درکش ای مرد بسیار دان | که فردا قلم نیست بر بی زبان | |
صدف وار گوهرشناسان راز | دهان جز به لؤلؤ نکردند باز | |
فروان سخن باشد آگنده گوش | نصیحت نگیرد مگر در خموش | |
چو خواهی که گویی نفس بر نفس | نخواهی شنیدن مگر گفت کس؟ | |
نباید سخن گفت ناساخته | نشاید بریدن نینداخته | |
تأمل کنان در خطا و صواب | به از ژاژخایان حاضر جواب | |
کمال است در نفس انسان سخن | تو خود را به گفتار ناقص مکن | |
کم آواز هرگز نبینی خجل | جوی مشک بهتر که یک توده گل | |
حذر کن ز نادان ده مرده گوی | چو دانا یکی گوی و پرورده گوی | |
صد انداختی تیر و هر صد خطاست | اگر هوشمندی یک انداز و راست | |
چرا گوید آن چیز در خفیه مرد | که گر فاش گردد شود روی زرد؟ | |
مکن پیش دیوار غیبت بسی | بود کز پسش گوش دارد کسی | |
درون دلت شهر بندست راز | نگر تا نبیند در شهر باز | |
ازان مرد دانا دهان دوختهست | که بیند که شمع از زبان سوختهست |