سعدی (باب هفتم در عالم تربیت)/اگر در جهان از جهان رستهای است،
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سعدی (باب هفتم در عالم تربیت) (اگر در جهان از جهان رستهای است،) از سعدی |
' |
اگر در جهان از جهان رستهای است، | در از خلق بر خویشتن بستهای است | |
کس از دست جور زبانها نرست | اگر خودنمای است و گر حق پرست | |
اگر بر پری چون ملک ز آسمان | به دامن در آویزدت بد گمان | |
به کوشش توان دجله را پیش بست | نشاید زبان بداندیش بست | |
فراهم نشینند تردامنان | که این زهد خشک است و آن دام نان | |
تو روی از پرستیدن حق مپیچ | بهل تا نگیرند خلقت به هیچ | |
چو راضی شد از بنده یزدان پاک | گر اینها نگردند راضی چه باک؟ | |
بد اندیش خلق از حق آگاه نیست | ز غوغای خلقش به حق راه نیست | |
ازان ره به جایی نیاوردهاند | که اول قدم پی غلط کردهاند | |
دو کس بر حدیثی گمارند گوش | از این تا بدان، ز اهرمن تا سروش | |
یکی پند گیرد دگر ناپسند | نپردازد از حرف گیری به پند | |
فرومانده در کنج تاریک جای | چه دریابد از جام گیتی نمای؟ | |
مپندار اگر شیر و گر روبهی | کز اینان به مردی و حلیت رهی | |
اگر کنج خلوت گزیند کسی | که پروای صحبت ندارد بسی | |
مذمت کنندش که زرق است و ریو | ز مردم چنان می گریزد که دیو | |
وگر خنده روی است و آمیزگار | عفیفش ندانند و پرهیزگار | |
غنی را به غیبت بکاوند پوست | که فرعون اگر هست در عالم اوست | |
وگر بینوایی بگرید به سوز | نگون بخت خوانندش و تیرهروز | |
وگر کامرانی در آید ز پای | غنیمت شمارند و فضل خدای | |
که تا چند از این جاه و گردن کشی؟ | خوشی را بود در قفا ناخوشی | |
و گر تنگدستی تنک مایهای | سعادت بلندش کند پایهای | |
بخایندش از کینه دندان به زهر | که دون پرورست این فرومایه دهر | |
چو بینند کاری به دستت درست | حریصت شمارند و دنیا پرست | |
وگر دست همت بداری ز کار | گدا پیشه خوانندت و پخته خوار | |
اگر ناطقی طبل پر یاوهای | وگر خامشی نقش گرماوهای | |
تحمل کنان را نخوانند مرد | که بیچاره از بیم سر برنکرد | |
وگر در سرش هول و مردانگی است | گریزند از او کاین چه دیوانگی است؟! | |
تعنت کنندش گر اندک خوری است | که مالش مگر روزی دیگری است | |
وگر نغز و پاکیزه باشد خورش | شکم بنده خوانند و تن پرورش | |
وگر بی تکلف زید مالدار | که زینت بر اهل تمیزست عار | |
زبان در نهندش به ایذا چو تیغ | که بدبخت زر دارد از خود دریغ | |
و گر کاخ و ایوان منقش کند | تن خویش را کسوتی خوش کند | |
به جان آید از طعنه بر وی زنان | که خود را بیاراست همچون زنان | |
اگر پارسایی سیاحت نکرد | سفر کردگانش نخوانند مرد | |
که نارفته بیرون ز آغوش زن | کدامش هنر باشد و رای و فن؟ | |
جهاندیده را هم بدرند پوست | که سرگشتهی بخت برگشته اوست | |
گرش حظ از اقبال بودی و بهر | زمانه نراندی ز شهرش به شهر | |
غرب را نکوهش کند خرده بین | که میرنجد از خفت و خیزش زمین | |
وگر زن کند گوید از دست دل | به گردن در افتاد چون خر به گل | |
نه از جور مردم رهد زشت روی | نه شاهد ز نامردم زشت گوی | |
گرت برکند خشم روزی ز جای | سراسیمه خوانندت و تیره رای | |
وگر برد باری کنی از کسی | بگویند غیرت ندارد بسی | |
سخی را به اندرز گویند بس | که فردا دو دستت بود پیش و پس | |
وگر قانع و خویشتندار گشت | به تشنیع خلقی گرفتار گشت | |
که همچون پدر خواهد این سفله مرد | که نعمت رها کرد و حسرت ببرد | |
که یارد به کنج سلامت نشست؟ | که پیغمبر از خبث ایشان نرست | |
خدا را که مانند و انباز و جفت | ندارد، شنیدی که ترسا چه گفت؟ | |
رهایی نیابد کس از دست کس | گرفتار را چاره صبرست و بس |