سعدی (باب هشتم در شکر بر عافیت)/نفس مینیارم زد از شکر دوست
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سعدی (باب هشتم در شکر بر عافیت) (نفس مینیارم زد از شکر دوست) از سعدی |
' |
نفس مینیارم زد از شکر دوست | که شکری ندانم که در خورد اوست | |
عطایی است هر موی از او بر تنم | چگونه به هر موی شکری کنم؟ | |
ستایش خداوند بخشنده را | که موجود کرد از عدم بنده را | |
که را قوت وصف احسان اوست؟ | که اوصاف مستغرق شأن اوست | |
بدیعی که شخص آفریند ز گل | روان و خرد بخشد و هوش و دل | |
ز پشت پدر تا به پایان شیب | نگر تا چه تشریف دادت ز غیب | |
چو پاک آفریدت بهش باش و پاک | که ننگ است ناپاک رفتن به خاک | |
پیاپی بیفشان از آیینه گرد | که مصقل نگیرد چو زنگار خورد | |
نه در ابتدا بودی آب منی؟ | اگر مردی از سر بدر کن منی | |
چو روزی به سعی آوری سوی خویش | مکن تکیه بر زور بازوی خویش | |
چرا حق نمیبینی ای خودپرست | که بازو بگردش درآورد و دست؟ | |
چو آید به کوشیدنت خیر پیش | به توفیق حق دان نه از سعی خویش | |
تو قائم به خود نیستی یک قدم | ز غیبت مدد میرسد دم به دم | |
نه طفل زبان بسته بودی ز لاف؟ | همی روزی آمد به جوفش ز ناف | |
چو نافش بریدند روزی گسست | به پستان مادر در آویخت دست | |
غریبی که رنج آردش دهر پیش | بدار و دهند آبش از شهر خویش | |
پس او در شکم پرورش یافتهست | ز انبوب معده خورش یافتهست | |
دو پستان که امروز دلخواه اوست | دو چشمه هم از پرورشگاه اوست | |
کنار و بر مادر دلپذیر | بهشتست و پستان در او جوی شیر | |
درختی است بلای جان پرورش | ولد میوه نازنین بر برش | |
نه رگهای پستان درون دل است؟ | پس ار بنگری شیر خون دل است | |
به خونش فرو برده دندان چو نیش | سرشته در او مهر خونخوار خویش | |
چو بازو قوی کرد و دندان ستبر | بر اندایدش دایه پستان به صبر | |
چنان صبرش از شیر خامش کند | که پستان شیرین فرامش کند | |
تو نیز ای که در توبهای طفل راه | به صبرت فراموش گردد گناه |