سعدی (باب هشتم در شکر بر عافیت)/نداند کسی قدر روز خوشی
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سعدی (باب هشتم در شکر بر عافیت) (نداند کسی قدر روز خوشی) از سعدی |
' |
نداند کسی قدر روز خوشی | مگر روزی افتد به سختی کشی | |
زمستان درویش در تنگ سال | چه سهل است پیش خداوند مال | |
سلیمی که یک چند نالان نخفت | خداوند را شکر صحت نگفت | |
چو مردانهرو باشی و تیز پای | به شکرانه باکند پایان بپای | |
به پیر کهن بر ببخشد جوان | توانا کند رحم بر ناتوان | |
چه دانند جیحونیان قدر آب | ز واماندگان پرس در آفتاب | |
عرب را که در دجله باشد قعود | چه غم دارد از تشنگان زرود | |
کسی قیمت تندرستی شناخت | که یک چند بیچاره در تب گداخت | |
تو را تیره شب کی نماید دراز | که غلطی ز پهلو به پهلوی ناز؟ | |
براندیش از افتان و خیزان تب | که رنجور داند درازای شب | |
به بانگ دهل خواجه بیدار گشت | چه داند شب پاسبان چون گذشت؟ |