سعدی (باب هشتم در شکر بر عافیت)/ملک زادهای ز اسب ادهم فتاد
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سعدی (باب هشتم در شکر بر عافیت) (ملک زادهای ز اسب ادهم فتاد) از سعدی |
' |
ملک زادهای ز اسب ادهم فتاد | به گردن درش مهره برهم فتاد | |
چو پیلش فرو رفت گردن به تن | نگشتی سرش تا نگشتی بدن | |
پزشکان بماندند حیران در این | مگر فیلسوفی ز یونان زمین | |
سرش باز پیچید و رگ راست شد | وگر وی نبودی ز من خواست شد | |
دگر نوبت آمد به نزدیک شاه | به عین عنایت نکردش نگاه | |
خردمند را سر فرو شد به شرم | شنیدم که میرفت و میگفت نرم | |
اگر دی نپیچیدمی گردنش | نپیچیدی امروز روی از منش | |
فرستاد تخمی به دست رهی | که باید که بر عود سوزش نهی | |
ملک را یکی عطسه آمد ز دود | سر و گردنش همچنان شد که بود | |
به عذر از پی مرد بشتافتند | بجستند بسیار و کم یافتند | |
مکن، گردن از شکر منعم مپیچ | که روز پسین سر بر آری به هیچ | |
شنیدم که پیری پسر را به خشم | ملامت همی کرد کای شوخ چشم | |
تو را تیشه دادم که هیزم شکن | نگفتم که دیوار مسجد بکن | |
زبان آمد از بهر شکر و سپاش | به غیبت نگرداندش حق شناس | |
گذرگاه قرآن و پندست گوش | به بهتان و باطل شنیدن مکوش | |
دو چشم از پی صنع باری نکوست | ز عیب برادر فرو گیر و دوست |