سعدی (باب هشتم در شکر بر عافیت)/شب از بهر آسایش تست و روز
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سعدی (باب هشتم در شکر بر عافیت) (شب از بهر آسایش تست و روز) از سعدی |
' |
شب از بهر آسایش تست و روز | مه روشن و مهر گیتی فروز | |
اگر باد و برف است و باران و میغ | وگر رعد چوگان زند، برق تیغ | |
همه کارداران فرمانبرند | که تخم تو در خاک میپرورند | |
اگر تشنه مانی ز سختی مجوش | که سقای ابر آبت آرد به دوش | |
صبا هم ز بهر تو فراش وار | همی گستراند بساط بهار | |
ز خاک آورد رنگ و بوی و طعام | تماشاگه دیده و مغز و کام | |
عسل دادت از نحل و من از هوا | رطب دادت از نخل و نخل از نوی | |
همه نخلبندان بخایند دست | ز حیرت که نخلی چنین کس نبست | |
خور و ماه و پروین برای تواند | قنادیل سقف سرای تواند | |
ز خارت گل آورد و از نافه مشک | زر از کان و برگ تر از چوب خشک | |
به دست خودت چشم و ابرو نگاشت | که محرم به اغیار نتوان گذاشت | |
توانا که او نازنین پرورد | به الوان نعمت چنین پرورد | |
به جان گفت باید نفس بر نفس | که شکرش نه کار زبان است و بس | |
خدایا دلم خون شد و دیده ریش | که میبینم انعامت از گفت بیش | |
نگویم دد و دام و مور و سمک | که فوج ملایک بر اوج فلک | |
هنوزت سپاس اندکی گفتهاند | ز بیور هزاران یکی گفتهاند | |
برو سعدیا دست و دفتر بشوی | به راهی که پایان ندارد مپوی |