سعدی (باب هشتم در شکر بر عافیت)/بتی دیدم از عاج در سومنات
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سعدی (باب هشتم در شکر بر عافیت) (بتی دیدم از عاج در سومنات) از سعدی |
' |
بتی دیدم از عاج در سومنات | مرصع چو در جاهلیت منات | |
چنان صورتش بسته تمثالگر | که صورت نبندد از آن خوبتر | |
ز هر ناحیت کاروانها روان | به دیدار آن صورت بی روان | |
طمع کردن رایان چین و چگل | چو سعدی وفا زان بت سخت دل | |
زبان آوران رفته از هر مکان | تضرع کنان پیش آن بی زبان | |
فرو ماندم از کشف آن ماجرا | که حیی جمادی پرستد چرا؟ | |
مغی را که با من سر و کار بود | نکو گوی و هم حجره و یار بود | |
به نرمی بپرسیدم ای برهمن | عجب دارم از کار این بقعه من | |
که مدهوش این ناتوان پیکرند | مقید به چاه ظلال اندرند | |
نه نیروی دستش، نه رفتار پای | ورش بفگنی بر نخیرد ز جای | |
نبینی که چشمانش از کهرباست؟ | وفا جستن از سنگ چشمان خطاست | |
بر این گفتم آن دوست دشمن گرفت | چو آتش شد از خشم و در من گرفت | |
مغان را خبر کرد و پیران دیر | ندیدم در آن انجمن روی خیر | |
فتادند گبران پازند خوان | چو سگ در من از بهر آن استخوان | |
چو آن را کژ پیششان راست بود | ره راست در چشمشان کژ نمود | |
که مرد ار چه دانا و صاحبدل است | به نزدیک بیدانشان جاهل است | |
فرو ماندم از چاره همچون غریق | برون از مدارا ندیدم طریق | |
چو بینی که جاهل به کین اندرست | سلامت به تسلیم و لین اندرست | |
مهین برهمن را ستودم بلند | که ای پیر تفسیر استا و زند | |
مرا نیز با نقش این بت خوش است | که شکلی خوش و قامتی دلکش است | |
بدیع آیدم صورتش در نظر | ولیکن ز معنی ندارم خبر | |
که سالوک این منزلم عن قریب | بد از نیک کمتر شناسد غریب | |
تو دانی که فرزین این رقعهای | نصیحتگر شاه این بقعهای | |
چه معنی است در صورت این صنم | که اول پرستندگانش منم | |
عبادت به تقلید گمراهی است | خنک رهروی را که آگاهی است | |
برهمن ز شادی برافروخت روی | پسندید و گفت ای پسندیده گوی | |
سوالت صواب است و فعلت جمیل | به منزل رسد هر که جوید دلیل | |
بسی چون تو گردیدم اندر سفر | بتان دیدم از خویشتن بی خبر | |
جز این بت که هر صبح از این جا که هست | برآرد به یزدان دادار دست | |
وگر خواهی امشب همین جا بباش | که فردا شود سر این بر تو فاش | |
شب آن جا ببودم به فرمان پیر | چو بیژن به چاه بلا در اسیر | |
شبی همچو روز قیامت دراز | مغان گرد من بی وضو در نماز | |
کشیشان هرگز نیازرده آب | بغلها چو مردار در آفتاب | |
مگر کرده بودم گناهی عظیم | که بردم در آن شب عذابی الیم | |
همه شب در این قید غم مبتلا | یکم دست بر دل، یکی بر دعا | |
که ناگه دهل زن فرو کوفت کوس | بخواند از فضای برهمن خروس | |
خطیب سیه پوش شب بی خلاف | بر آهخت شمشیر روز از غلاف | |
فتاد آتش صبح در سوخته | به یک دم جهانی شد افروخته | |
تو گفتی که در خطهی زنگبار | ز یک گوشه ناگه در آمد تتار | |
مغان تبه رای ناشسته روی | به دیر آمدند از در و دشت و کوی | |
کس از مرد در شهر و از زن نماند | در آن بتکده جای در زن نماند | |
من از غصه رنجور و از خواب مست | که ناگاه تمثال برداشت دست | |
به یک بار از اینها برآمد خروش | تو گفتی که دریا برآمد به جوش | |
چو بتخانه خالی شد از انجمن | برهمن نگه کرد خندان به من | |
که دانم تو را بیش مشکل نماند | حقیقت عیان گشت و باطل نماند | |
چو دیدم که جهل اندر او محکم است | خیال محال اندر او مدغم است | |
نیارستم از حق دگر هیچ گفت | که حق ز اهل باطل بباید نهفت | |
چو بینی زبر دست را زور دست | نه مردی بود پنجهی خود شکست | |
زمانی به سالوس گریان شدم | که من زانچه گفتم پشیمان شدم | |
به گریه دل کافران کرد میل | غجب نیست سنگ ار بگردد به سیل | |
دویدند خدمت کنان سوی من | به عزت گرفتند بازوی من | |
شدم عذر گویان بر شخص عاج | به کرسی زر کوفت بر تخت ساج | |
بتک را یکی بوسه دادم به دست | که لعنت بر او باد و بر بت پرست | |
به تقلید کافر شدم روز چند | برهمن شدم در مقالات زند | |
چو دیدم که در دیر گشتم امین | نگنجیدم از خرمی در زمین | |
در دیر محکم ببستم شبی | دویدم چپ و راست چون عقربی | |
نگه کردم از زیر تخت و زبر | یکی پرده دیدم مکلل به زر | |
پس پرده مطرانی آذرپرست | مجاور سر ریسمانی به دست | |
به فورم در آن حل معلوم شد | چو داود کاهن بر او موم شد | |
که ناچار چون در کشد ریسمان | بر آرد صنم دست، فریاد خوان | |
برهمن شد از روی من شرمسار | که شنعت بود بخیه بر روی کار | |
بتازید ومن در پیش تاختم | نگونش به چاهی در انداختم | |
که دانستم ار زنده آن برهمن | بماند، کند سعی در خون من | |
پسندد که از من برآید دمار | مبادا که سرش کنم آشکار | |
چو از کار مفسد خبر یافتی | ز دستش برآور چو دریافتی | |
که گر زندهاش مانی، آن بی هنر | نخواهد تو را زندگانی دگر | |
وگر سر به خدمت نهد بر درت | اگر دست یابد ببرد سرت | |
فریبنده را پای در پی منه | چو رفتی و دیدی امانش مده | |
تمامش بکشتم به سنگ آن خبیث | که از مرده دیگر نیاید حدیث | |
چو دیدم که غوغایی انگیختم | رها کردم آن بوم و بگریختم | |
چو اندر نیستانی آتش زدی | ز شیران بپرهیز اگر بخردی | |
مکش بچهی مار مردم گزای | چو کشتی در آن خانه دیگر مپای | |
چو زنبور خانه بیاشوفتی | گریز از محلت که گرم اوفتی | |
به چاپکتر از خود مینداز تیر | چو افتاد، دامن به دندان بگیر | |
در اوراق سعدی چنین پند نیست | که چون پای دیوار کندی مایست | |
به هند آمدم بعد از آن رستخیز | وزان جا به راه یمن تا حجیز | |
از آن جمله سختی که بر من گذشت | دهانم جز امروز شیرین نگشت | |
در اقبال و تأیید بوبکر سعد | که مادر نزاید چنو قبل و بعد | |
ز جور فلک دادخواه آمدم | در این سایه گسترپناه آمدم | |
دعاگوی این دولتم بندهوار | خدایا تو این سایه پاینده دار | |
که مرهم نهادم نه در خورد ریش | که در خورد انعام و اکرام خویش | |
کی این شکر نعمت به جای آورم | وگر پای گردد به خدمت سرم؟ | |
فرج یافتم بعد از آن بندها | هنوزم به گوش است از آن پندها | |
یکی آن که هرگه که دست نیاز | برآرم به درگاه دانای راز | |
بیاد آید آن لعبت چینیم | کند خاک در چشم خود بینیم | |
بدانم که دستی که برداشتم | به نیروی خود بر نیفراشتم | |
نه صاحبدلان دست برمیکشند | که سر رشته از غیب درمیکشند | |
در خیر بازست و طاعت ولیک | نه هر کس تواناست بر فعل نیک | |
همین است مانع که در بارگاه | نشاید شدن جز به فرمان شاه | |
کلید قدر نیست در دست کس | توانای مطلق خدای است و بس | |
پس ای مرد پوینده بر راه راست | تو را نیست منت، خداوند راست | |
چو در غیب نیکو نهادت سرشت | نیاید ز خوی تو کردار زشت | |
ز زنبور کرد این حلاوت پدید | همان کس که در مار زهر آفرید | |
چو خواهد که ملک تو ویران کند | نخست از تو خلقی پریشان کند | |
وگر باشدش بر تو بخشایشی | رساند به خلق از تو آسایشی | |
تکبر مکن بر ره راستی | که دستت گرفتند و برخاستی | |
سخن سودمندست اگر بشنوی | به مردان رسی گر طریقت روی | |
مقامی بیابی گرت ره دهند | که بر خوان عزت سماطت نهند | |
ولیکن نباید که تنها خوری | ز درویش درمنده یاد آوری | |
فرستی مگر رحمتی در پیم | که بر کردهی خویش واثق نیم |