سعدی (باب دوم در احسان)/یکی رفت و دینار از او صد هزار
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سعدی (باب دوم در احسان) (یکی رفت و دینار از او صد هزار) از سعدی |
' |
یکی رفت و دینار از او صد هزار | خلف برد صاحبدلی هوشیار | |
نه چون ممسکان دست بر زر گرفت | چو آزادگان دست از او بر گرفت | |
ز درویش خالی نبودی درش | مسافر به مهمان سرای اندرش | |
دل خویش و بیگانه خرسند کرد | نه همچون پدر سیم و زر بند کرد | |
ملامت کنی گفتش ای باد دست | به یک ره پریشان مکن هرچه هست | |
به سالی توان خرمن اندوختن | به یک دم نه مردی بود سوختن | |
چو در دست تنگی نداری شکیب | نگه دار وقت فراخی حسیب | |
به دختر چه خوش گفت بانوی ده | که روز نوا برگ سختی بنه | |
همه وقت بردار مشک و سبوی | که پیوسته در ده روان نیست جوی | |
به دنیا توان آخرت یافتن | به زر پنجه شیر بر تافتن | |
اگر تنگدستی مرو پیش یار | وگر سیم داری بیا و بیار | |
اگر روی بر خاک پایش نهی | جوابت نگوید به دست تهی | |
خداوند زر برکند چشم دیو | به دام آورد صخر جنی به ریو | |
تهی دست در خوبرویان مپیچ | که بی هیچ مردم نیرزند هیچ | |
به دست تهی بر نیاد امید | به زر برکنی چشم دیو سپید | |
به یک بار بر دوستان زر مپاش | وز آسیب دشمن به اندیشه باش | |
اگر هرچه یابی به کف برنهی | کفت وقت حاجت بماند تهی | |
گدایان به سعی تو هرگز قوی | نگردند، ترسم تو لاغر شوی | |
چو مناع خیر این حکایت بگفت | ز غیرت جوانمرد را رگ نخفت | |
پراگنده دل گشت از آن عیب جوی | بر آشفت و گفت ای پراگنده گوی | |
مرا دستگاهی که پیرامن است | پدر گفت میراث جد من است | |
نه ایشان به خست نگه داشتند | بحسرت بمردندو بگذاشتند؟ | |
به دستم نیفتاد مال پدر | که بعد از من افتد به دست پسر؟ | |
همان به که امروز مردم خورند | که فردا پس از من به یغما برند | |
خور و پوش و بخشای و راحت رسان | نگه می چه داری ز بهر کسان؟ | |
برند از جهان با خود اصحاب رای | فرو مایه ماند به حسرت بجای | |
زر و نعمت اکنون بده کان تست | که بعد از تو بیرون ز فرمان تست | |
به دنیا توانی که عقبی خری | بخر، جان من، ورنه حسرت بری |