تفاوت میان نسخههای «سعدی (باب اول در عدل و تدبیر و رای)/همی تا برآید به تدبیر کار»
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
خط ۷: | خط ۷: | ||
| یادداشت = | | یادداشت = | ||
}} | }} | ||
+ | {{شعر}} | ||
{{ب|همی تا برآید به تدبیر کار|مدارای دشمن به از کارزار}} | {{ب|همی تا برآید به تدبیر کار|مدارای دشمن به از کارزار}} | ||
{{ب|چو نتوان عدو را به قوت شکست|به نعمت بباید در فتنه بست}} | {{ب|چو نتوان عدو را به قوت شکست|به نعمت بباید در فتنه بست}} |
نسخهٔ کنونی تا ۷ فوریهٔ ۲۰۱۲، ساعت ۰۹:۴۰
' | سعدی (باب اول در عدل و تدبیر و رای) (همی تا برآید به تدبیر کار) از سعدی |
' |
همی تا برآید به تدبیر کار | مدارای دشمن به از کارزار | |
چو نتوان عدو را به قوت شکست | به نعمت بباید در فتنه بست | |
گر اندیشه باشد ز خصمت گزند | به تعویذ احسان زبانش ببند | |
عدو را بجای خسک در بریز | که احسان کند کند، دندان تیز | |
چو دستی نشاید گزیدن، ببوس | که با غالبان چاره زرق است و لوس | |
به تدبیر رستم درآید به بند | که اسفندیارش نجست از کمند | |
عدو را به فرصت توان کند پوست | پس او را مدارا چنان کن که دوست | |
حذر کن ز پیکار کمتر کسی | که از قطره سیلاب دیدم بسی | |
مزن تا توانی بر ابرو گره | که دشمن اگرچه زبون، دوست به | |
بود دشمنش تازه و دوست ریش | کسی کش بود دشمن از دوست بیش | |
مزن با سپاهی ز خود بیشتر | که نتوان زد انگشت با نیشتر | |
وگر زو تواناتری در نبرد | نه مردی است بر ناتوان زور کرد | |
اگر پیل زوری وگر شیر چنگ | به نزدیک من صلح بهتر که جنگ | |
چو دست از همه حیلتی در گسست | حلال است بردن به شمشیر دست | |
اگر صلح خواهد عدو سر مپیچ | وگر جنگ جوید عنان بر مپیچ | |
که گروی ببندد در کارزار | تو را قدر و هیبت شود یک، هزار | |
ور او پای جنگ آورد در رکاب | نخواهد به حشر از تو داور حساب | |
تو هم جنگ را باش چون کینه خاست | که با کینه ور مهربانی خطاست | |
چو با سفله گویی به لطف و خوشی | فزون گرددش کبر و گردن کشی | |
به اسبان تازی و مردان مرد | برآر از نهاد بداندیش گرد | |
و گر می برآید به نرمی و هوش | به تندی و خشم و درشتی مکوش | |
چو دشمن به عجز اندر آمد ز در | نباید که پرخاش جویی دگر | |
چو زنهار خواهد کرم پیشه کن | ببخشای و از مکرش اندیشه کن | |
ز تدبیر پیر کهن بر مگرد | که کارآزموده بود سالخورد | |
در آرند بنیاد رویین ز پای | جوانان به نیروی و پیران به رای | |
بیندیش در قلب هیجا مفر | چه دانی کران را که باشد ظفر؟ | |
چو بینی که لشکر ز هم دست داد | به تنها مده جان شیرین به باد | |
اگر بر کناری به رفتن بکوش | وگر در میان لبس دشمن بپوش | |
وگر خود هزاری و دشمن دویست | چو شب شد در اقلیم دشمن مایست | |
شب تیره پنجه سوار از کمین | چو پانصد به هیبت بدرد زمین | |
چو خواهی بریدن به شب راهها | حذر کن نخست از کمینگاهها | |
میان دو لشکر چو یک روزه راه | بماند، بزن خیمه بر جایگاه | |
گر او پیشدستی کند غم مدار | ور افراسیاب است مغزش برآر | |
ندانی که لشکر چو یک روزه راند | سر پنجهی زورمندش نماند | |
تو آسوده بر لشکر مانده زن | که نادان ستم کرد بر خویشتن | |
چو دشمن شکستی بیفگن علم | که بازش نیاید جراحت به هم | |
بسی در قفای هزیمت مران | نباید که دور افتی از یاوران | |
هوابینی از گرد هیجا چو میغ | بگیرند گردت به زوبین و تیغ | |
به دنبال غارت نراند سپاه | که خالی بماند پس پشت شاه | |
سپه را نگهبانی شهریار | به از جنگ در حلقهی کارزار |