تفاوت میان نسخههای «سعدی (باب اول در عدل و تدبیر و رای)/شنیدم که در مرزی از باختر»
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
خط ۷: | خط ۷: | ||
| یادداشت = | | یادداشت = | ||
}} | }} | ||
+ | {{شعر}} | ||
{{ب|شنیدم که در مرزی از باختر|برادر دو بودند از یک پدر}} | {{ب|شنیدم که در مرزی از باختر|برادر دو بودند از یک پدر}} | ||
{{ب|سپهدار و گردن کش و پیلتن|نکو روی و دانا و شمشیرزن}} | {{ب|سپهدار و گردن کش و پیلتن|نکو روی و دانا و شمشیرزن}} |
نسخهٔ کنونی تا ۷ فوریهٔ ۲۰۱۲، ساعت ۰۹:۲۵
' | سعدی (باب اول در عدل و تدبیر و رای) (شنیدم که در مرزی از باختر) از سعدی |
' |
شنیدم که در مرزی از باختر | برادر دو بودند از یک پدر | |
سپهدار و گردن کش و پیلتن | نکو روی و دانا و شمشیرزن | |
پدر هر دو را سهمگن مرد یافت | طلبکار جولان و ناورد یافت | |
برفت آن زمین را دو قسمت نهاد | به هر یک پسر، زان نصیبی بداد | |
مبادا که بر یکدگر سر کشند | به پیکار شمشیر کین برکشند | |
پدر بعد ازان، روزگاری شمرد | به جان آفرین جان شیرین سپرد | |
اجل بگسلاندش طناب امل | وفاتش فرو بست دست عمل | |
مقرر شد آن مملکت بر دو شاه | که بی حد و مر بود گنج و سپاه | |
به حکم نظر در به افتاد خویش | گرفتند هر یک، یکی راه پیش | |
یکی عدل تا نام نیکو برد | یکی ظلم تا مال گرد آورد | |
یکی عاطفت سیرت خویش کرد | درم داد و تیمار درویش خورد | |
بنا کرد و نان داد و لشکر نواخت | شب از بهر درویش، شب خانه ساخت | |
خزاین تهی کرد و پر کرد جیش | چنان کز خلایق به هنگام عیش | |
برآمد همی بانگ شادی چو رعد | چو شیراز در عهد بوبکر سعد | |
خدیو خردمند فرخ نهاد | که شاخ امیدش برومند باد | |
حکایت شنو کودک نامجوی | پسندیده پی بود و فرخنده خوی | |
ملازم به دلداری خاص و عام | ثناگوی حق بامدادان و شام | |
در آن ملک قارون برفتی دلیر | که شه دادگر بود و درویش سیر | |
نیامد در ایام او بر دلی | نگویم که خاری که برگ گلی | |
سرآمد به تایید ملک از سران | نهادند سر بر خطش سروران | |
دگر خواست کافزون کند تخت و تاج | بیفزود بر مرد دهقان خراج | |
طمع کرد در مال بازارگان | بلا ریخت بر جان بیچارگان | |
به امید بیشی نداد و نخورد | خردمند داند که ناخوب کرد | |
که تا جمع کرد آن زر از گر بزی | پراگنده شد لشکر از عاجزی | |
شنیدند بازارگانان خبر | که ظلم است در بوم آن بیهنر | |
بریدند ازان جا خرید و فروخت | زراعت نیامد، رعیت بسوخت | |
چو اقبالش از دوستی سربتافت | بناکام دشمن بر او دست یافت | |
ستیز فلک بیخ و بارش بکند | سم اسب دشمن دیارش بکند | |
وفا در که جوید چو پیمان گسیخت؟ | خراج از که خواهد چو دهقان گریخت؟ | |
چه نیکی طمع دارد آن بیصفا | که باشد دعای بدش در قفا؟ | |
چو بختش نگون بود در کاف کن | نکرد آنچه نیکانش گفتند کن | |
چه گفتند نیکان بدان نیکمرد؟ | تو برخور که بیدادگر برنخورد | |
گمانش خطا بود و تدبیر سست | که در عدل بود آنچه در ظلم جست | |
یکی بر سر شاخ، بن میبرید | خداوند بستان نگه کرد و دید | |
بگفتا گر این مرد بد میکند | نه با من که با نفس خود میکند | |
نصیحت بجای است اگر بشنوی | ضعیفان میفگن به کتف قوی | |
که فردا به داور برد خسروی | گدایی که پیشت نیرزد جوی | |
چو خواهی که فردا بوی مهتری | مکن دشمن خویشتن، کهتری | |
که چون بگذرد بر تو این سلطنت | بگیرد به قهر آن گدا دامنت | |
مکن، پنجه از ناتوانان بدار | که گر بفگنندت شوی شرمسار | |
که زشت است در چشم آزادگان | بیفتادن از دست افتادگان | |
بزرگان روشندل نیکبخت | به فرزانگی تاج بردند و تخت | |
به دنباله راستان گژ مرو | وگر راست خواهی ز سعدی شنو |