سعدی (باب اول در عدل و تدبیر و رای)/شنیدم که دارای فرخ تبار
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سعدی (باب اول در عدل و تدبیر و رای) (شنیدم که دارای فرخ تبار) از سعدی |
' |
شنیدم که دارای فرخ تبار | ز لشکر جدا ماند روز شکار | |
دوان آمدش گلهبانی به پیش | بدل گفت دارای فرخنده کیش | |
مگر دشمن است این که آمد به جنگ | ز دورش بدوزم به تیر خدنگ | |
کمان کیانی به زه راست کرد | به یک دم وجودش عدم خواست کرد | |
بگفت ای خداوند ایران و تور | که چشم بد از روزگار تو دور | |
من آنم که اسبان شه پرورم | به خدمت بدین مرغزار اندرم | |
ملک را دل رفته آمد بجای | بخندید و گفت: ای نکوهیده رای | |
تو را یاوری کرد فرخ سروش | وگر نه زه آورده بودم به گوش | |
نگهبان مرعی بخندید و گفت: | نصحیت ز منعم نباید نهفت | |
نه تدبیر محمود و رای نکوست | که دشمن نداند شهنشه ز دوست | |
چنان است در مهتری شرط زیست | که هر کهتری را بدانی که کیست | |
مرا بارها در حضر دیدهای | ز خیل و چراگاه پرسیدهای | |
کنونت به مهر آمدم پیشباز | نمیدانیم از بداندیش باز | |
توانم من، ای نامور شهریار | که اسبی برون آرم از صد هزار | |
مرا گلهبانی به عقل است و رای | تو هم گلهی خویش داری، بپای | |
در آن تخت و ملک از خلل غم بود | که تدبیر شاه از شبان کم بود |