خاقانی (غزلیات)/آن را که غمگسار تو باشی چه غم خورد
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | خاقانی (غزلیات) (آن را که غمگسار تو باشی چه غم خورد) از خاقانی |
' |
آن را که غمگسار تو باشی چه غم خورد | و آن را که جان توئی چه دریغ عدم خورد | |
شادی به روی آنکه به روی تو جام می | از دست غم ستاند و بر یاد غم خورد | |
بر درگه تو ناله کسی را رسد که او | چون کوس هرچه زخم بود بر شکم خورد | |
هرکس که پای داشت به عشق تو هر زمان | از دست روزگار دوال ستم خورد | |
عشق تو بر سر مه عشاق آب خورد | گر مرد اوست بر سر ابدال هم خورد | |
زلف تو کافری است که هر دم به تازگی | خون هزار کس خورد آنگه که کم خورد | |
عالم تو را و گوئی خاقانی آن ماست | او آن حریف نیست کز این گونه دم خورد |