ابر و کوچه/افسانه باران
→اشک خدا | افسانه باران از |
سرودی در بهار← |
ابر و کوچه |
شب تا سحر من بودم و لالای باران
اما نمیدانم چرا خوابم نمیبرد
غوغای پندار نمیبردم
غوغای پندارم نمیمرد
غمگین و دلسرد
روحم همه رنج
جان همه درد
آهنگ باران دیو اندوه مرا بیدار میکرد
چشمان تبدارم نمیخفت
افسانه گوی ناودان باد شبگرد
از بوی میخکهای باران خورده سرمست
سر میکشید از بام و از در
گاهی صدای بوسه اش میآمد از باغ
گاهی شراب خنده اش در کوچه میریخت
گه پای میکوبید روی دامن کوه
گه دست میافشاند روی سینه دشت
آسوده میرقصید و میخندید و میگشت
شب تا سحر من بودم و لالای باران
افسانه گوی ناودان افسانه میگفت
پا روی دل بگذار و بگذر
بگذار و بگذر
سی سال از عمرت گذشتهاست
زنگار غم بر رخسارت نشتهاست
خار ندامت در دل تنگت شکستهاست
خود را چنین آسان چرا کردی فراموش
تنهای تنها
خاموش خاموش
دیگر نمینالی بدان شیرین زبانی
دیگر نمیگویی حدیث مهربانی
دیگر نمیخوانی سرودی جاودانی
دست زمان نای تو بستهاست
روح تو خستهاست
تارت گسستهاست
این دل که میلرزد میان سینه تو
این دل که دریای وفا و مهربانی است
این دل که جز با مهربانی آشنا نیست
این دل دل تو دشمن تست
زهرش شراب جام رگهای تن تست
این مهربانیها هلاکت میکند از دل حذر کن
از دل حذر کن
از این محبتهای بی حاصل حذر کن
مهر زن و فرزند را از دل بدر کن
یا در کنار زندگی ترک هنر کن
یا با هنر از زندگی صرف نظر کن
شب تا سحر من بودم و لالای باران
افسانه گوی ناودان افسانه میگفت
پا روی دل بگذار و بگذر
بگذار و بگذر
یک شب اگر دستت در آغوش کتاب است
زن را سخن از نان و آب است
طفل تو بر دوش تو خواب است
این زندگی رنج و عذاب است
جان تو افسرد
جسم تو فرسود
روح تو پژمرد
آخر پر و بالی بزن بشکن قفس را
آزاد باش این یک نفس را
از این ملالآباد جانفرسا سفر کن
پرواز کن پرواز کن
از تنگنای این تباهیها گذر کن
از چار دیوار ملال خود بپرهیز
آفاق را آغوش بر روی تو باز است
دستی برافشان
شوری برانگیز
در دامن آزادی و شادی بیاویز
از این نسیم نیمهشب درسی بیاموز
وز طبع خود هر لحظه خورشیدی برافروز
اندوه بر اندوه افزودن روا نیست
دنیا همین یک ذره جا نیست
سر زیر بال خود مبر بگذار و بگذر
پا روی دل بگذار و بگذر
شب تا سحر من بودم و لالای باران
چشمان تبدارم نمیخفت
او همچنان افسانه میگفت
آزاد و وحشی باد شبگرد
از بوی میخکهای باران خورده سرمست
گاهی صدای بوسهاش میآمد از باغ
گاهی شراب خندهاش در کوچه میریخت
آسوده میخندید و میرقصید و میگشت